آنقدر شیرین که تمام خاطراتت شکرک می زند و دلت می خواهد با همین وجود پر از شکرت بپری در آغوش خدا و تا میتوانی از وجودش تشکر کنی...که هست...

اما امروز...

سالهای پیش، مهربان بانویی استاد من بود...ده سال پیش درست در زمانی که در اوج شیطنت بودم و با آن دندان های یکی هست و یکی نیستم کودکی دلچسب برای هر معلمی بودم.

ده سال پیش، درست در اوج شیطنت های کودکی ام مهربان معلمم صبورانه کنارم می نشست...قلم در دستانم می گذاشت و محکم می گفت : بنویس...

صبور و مهربان...

اما امروز...

تکیه ام را داده بودم به صندلی ماشین و داشتم صدای مجری رادیو را در ذهنم حلاجی می کردم...

داشت می گفت : در خدمت یکی از معلم های عزیز هستیم

و من...که چهار-پنج سالی بود ک از معلم کلاس اول دبستانم که به جرئت می توانم قسم بخورم که به اندازه مادرم دوستش دارم – ندیده بودمش پشت خط باشد ...

که گوینده گفت : خانم جمیله موسی پور مقدم...

دیدید آدمی وقتی چیزی به او الهام شود بعد چه شوکی می گیرد تمام وجودش را؟ و من... می باریدم...

خانم موسی پور من حرف می زد و من می گریستم...ریز...ریز... آرام آرام...

صدای معلمم که قطع شد به برنامه زنگ زدم و با کلی گریه بریده بریده گفتم که من ده سال پیش دستهای کودکانه ام را در دستهای زلال او گذاشتم تا برایم سر مشق عشق و زندگی را در هم آمیزد و به وجودم بنوشاند...

من، معلمم را پیدا کردم...

و حالا... بارانیست ک چشم های تمام خانواده مان را تر کرده است...

** معلم نیستم، اما در تمام 12 سال دانش آموزی ام این ناب ترین هدیه خداوند بود...